عاشقانه ها

عاشقانه ها
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه ها و آدرس papiros.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





"این داستان از میلدرد آنور است."

قبلا در دی موآن در ایالت آیوا در مدرسه ابتدایی معلم موسیقی بودم.مدت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.در طول سالها دریافته ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.با اینکه شاگردان بسیار با استعدادی داشته ام اما هرگز لذت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده ام.

اما،از آنچه که شاگردانش"از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده"می خوانمشان،سهمی داشته ام.یکی از این قبیل شاگردان،رابی بود.رابی یازده سال داشت که مادرش(مادری بدون همسر)او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد.برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم(بخصوص پسرها)از سنین پایین تری آموزش را شروع کنند.اما رابی گفت که همیشه رویای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد.پس او را به شاگردی پذیرفتم.

رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است.رابی هرقدر بیشتر تلاش میکرد،حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود،کمتر نشان می داد.اما او با پشتکار گام های موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد.

در طول ماه ها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و بازهم سعی کردم او را تشویق کنم.در انتهای هر درس هفتگی او همواره میگفت،"مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم."اما امیدی نمی رفت.او اصلا توانایی ذاتی و فطری را نداشت.مادرش را از دور می دیدم و در همین حد میشناختم;می دیدم که با اتومبیل قدیمی اش،او را دم خانه من پیاده می کند و سپس می آید و او را می برد.همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد اما هرگز داخل نمی آید.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.خواستم زنگی به او بزنم اما این فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی که لازم بوده،تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید زیرا وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و نعلیم من بود.

چند هفته گذشت...آگهی و اعلانی درباره ی تک نوازی آینده به منزل همه شاگردانم فرستادم.بسیار تعجب کردم که رابی(که اعلان را دریافت کرده بود)به من زنگ زد و پرسید،"من هم میتوانم در این تک نوازی شرکت کنم؟".توضیح دادم که،"تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاس ها شرکت نکردی عملا واجد شرایط لازم نیستی."او گفت،"مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد اما من هنوز تمرین می کنم.خانم آنور،لطفا اجازه بدین در این تک نوازی شرکت کنم."او خیلی اصرار داشت.

نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند.شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.تالار دبیرستان پر از والدین،دوستان و منسوبین بود.برنامه رابی را آخر از همه قرار دادم،یعنی درست قبل از انکه خودم برخیزم و از شاگردانم تشکر کنم و قطعه نهایی را بنوازم.در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخرین برنامه است،کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه نهایی،آن را جبران خواهم کرد.

برنامه های تک نوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد.

شاگردان تمرین کرده بودند نتیجه کارشان گویای تلاششان بود.

رابی به صحنه آمد.لباس هایش چروک و موهایش ژولیده بود.گویی به عمد آن را به هم ریخته بود.با خود گفتم:چرا مادرش برای این شب مخصوص،لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید،نشست و شروع به نواختن کرد.وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کوماژور را انتخاب کرده،سخت حیرت کردم.ابدا آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلید های پیانو مینواخت بشنوم.انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می رقصید.از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد.از آلگرو به سبک استادانه پیشرفت.آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می طلبد،در نهایت شکوه اجرا می شد!هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن،به این زیبایی بنوازد.بعد از شش و نیم دقیقه او اوج گیری نهایی را به انتها رساند.تمام حاضرین بلند شدند و به شدت با کف زدن های ممتد خود،او را تشویق کردند.

سخت متاثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت او را در آغوش گرفتم و گفتم:هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی،رابی!چطور این کار را کردی؟

صدایش از میکروفن پخش شد که می گفت:می دانید خانم آنور،یادتان می آید که گفتم مادرم مریض است؟خب،البته او سرطان داشت و امروز صبح مرد.او کر مادرزاد بود و اصلا نمی توانست بشنود.امشب اولین باری است که او می توانست بشنود که من پیانو می نوازم.میخواستم برنامه ای استثنایی باشد.

چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده ای نبود که پرده ای آن را نپوشانده باشد.مسؤولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت های کودکان ببرند،دیدم که چشم های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است.با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی ام پربارتر شده است.


نظرات شما عزیزان:

zahra.p
ساعت17:25---27 بهمن 1390
kheili qashang bud

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, ] [ 7:44 PM ] [ mary ]
درباره وبلاگ

من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..
برچسب‌ها وب
عشق (1)
فال (1)
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 37
بازدید هفته : 61
بازدید ماه : 60
بازدید کل : 211310
تعداد مطالب : 109
تعداد نظرات : 75
تعداد آنلاین : 1


Blog Icons


کد متحرک کردن عاشقانه های مری

کد پیغام خوش آمدگویی

مرجع کد اهنگ